امشب غریبانه کو چه را گذشتم. فردا شهر غریبی را سفر ...
امروز تاریکتر از شب ? فردا را نمی دانم!
دیروز را مانده ام ? امروزم نیامده ? فردا...!
تمام نوشته هایم خط خط قدم هایی است که ناتوان ? به سویت شتابزده می آیند.
ولی بی فایده از ندیدن تو کوچه را بر می گردند. به امید فردایی که نمی دانم...
صدای برگشتنی زمزمه ی کوچه می شود? دوباره? سه باره ? و چند باری شنیده
می شود ? ولی دیده نه...!
پژواک انتظاربود و بس! انتظاری ترسناکتر از تنهایی شبهای بی شبگردی که
کابوسم می شدند.
دیگر تمام شدم!
سکوتی ممتد ? انتهای کوچه فریادم میزند که بیا!!! من می روم!
ولی کوچه بی پایان است! غرق در بینهایتِ کوچه...
دیگر خودم را نمی یابم.
خدا حافظ من
خدا حافظ عشق
خداحافظ زندگی!!!